رمان دختران زمینی پسران آسمانی6


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 3957
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[42,0];
رمان دختران زمینی پسران آسمانی6
دو شنبه 28 دی 1394 ساعت 21:12 | بازدید : 282 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

پندار



بعد از تلفن ترانه کتم رو برداشتم و به طرف در رفتم ....آراد سوت زنان از حموم بیرون اومد ...داشت با یه حوله ی کوچیک مو هاش رو خشک می کرد تا منو دید با تعجب گفت:

آراد- کجا برادر من؟؟؟شما مگه نگفتی نمیایی ؟؟؟

من- آراد هیچی نپرس فقط اینو بدون که داماد امشب منم 

آراد- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من- کیارش زده زیر همه چیز منم قراره جاشو بگیرم ..................

یه سوت زد و گفت:

آراد- عجب شانسی پسر

من- من میرم به مامانمینا خبر بدم 

و زدم بیرون ...ساعت حدود دو ظهر بود پس بابام هم خونه بود ...با تمام سرعت رفتم طرف خونمون ...به محض رسیدنم سه تا بوق زدم ...صدای مش رمضون اومد:

مش رمضون- وایسا اومدم 

در و باز کرد ...با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت:

مش رمضون- به ...آقای دکتر ...آفتاب از کدوم طرف در اومده 

من- سلام مش رمضون زود درو باز کن 

مش رمضون- صفا آوردید ...الان باز می کنم 

مش رمضون باغبون خونمون بود ...به محض باز شدن در با تمام سرعت گاز دادم و وقتی به ته باغ بزرگ رادمنش رسیدم جوری ترمز کردم که صدای لاستیک های فراریم در اومد ...پله های کاخمون رو دو تا یکی کردم و در رو با شدت باز کردم :

من- بابا مامان خونه اید؟؟؟

نازگل خدمتکار کاخمون جلوم سبز شد:

نازگل- بالان آقا 

من- مرسی 

سی تا پله رو خیلی زود طی کردم و بابا و مامانم رو روی مبل جلوی تلویزیون پیدا کردم ...بابام مثل همیشه دست انداخته بود گردن مامانم و داشت در گوشش پچ پچ می کرد ...از اولم برای مامانم می مرد .. یه سلام بلند کردم که هر دو برگشتند طرفم ...مامانم با دیدنم از بغل بابا بیرون اومد و زودبه طرفم اومد :

مامان- پندار خودتی؟؟؟....پسر یکی یه دونم 

و پرید بغلم ..محکم گرفتمش و گفتم:

من- قوربونت برم گریه نکن دلم می گیره 

از بغلم اومد بیرون و دو طرف صورتم رو با دستاش پر کرد :

مامان- الهی من به فدای قد و بالات...خیلی وقته بهمون سر نمی زنی 

مامان عزیزم اصلا پیر نشده بود ...همون چشم های سبز و نافذ با همون اندام متناسب و پوست صاف و بدون چین و چروک ...یه لبخند زدم که صدای اعتراض بابا اومد:

بابا- باز این پدر سوخته اومد ...حالا باید کلی بهت حسودی کنم ....خانوم یه خورده هم من و تحویل بگیر 

و بلند شد و به طرفمون اومد ...مامانم از بغلم بیرون اومد و به نشانه ی اعتراض زد به بازوی بابام :

مامان- اِاِ...جهانگیر ...باز حسود شدی تو !!

بابا گونه ی مامان رو بوسید و گفت:

بابا- من همیشه در مورد تو حسودم 

و اومد و زد روی شونه ام :

بابا- آقای دکتر من چه طوره؟؟؟

چشم های عسلی و کشیده اش کاملا شبیه مال من بود ...با توجه به سنش خیلی خوب مونده بود ...قدی بلند ،شاید چند سانتی متر کوتاه تر از من و اندامی ورزیده ...همه می گفتن من شباهت عجیبی به بابام دارم و به اندازه ی اون جذاب و زیبا هستم ...البته اینا بیشتر گفته های مامانم ...چون من شبیه بابا بودم مامانم من رو بیشتر دوست داشت و خیلی لی لی به لا لام می ذاشت و چون پریسا بیشتر شبیه مامان بود بابا اونو یه خورده بیشتر از من دوست داشت :

من- تاجر بزرگ فرش تهران چه طوره؟؟؟

بابای من بزرگترین تاجر فرش تهران و البته مهندس صنایع قبلا هم در یک دانشگاه استاد بود ولی الان دیگه وقت سر خاروندن نداشت ...چند تا شرکت مهندسی معتبر تهران مال بابای بنده اس و میشه گفت وضعمون توپ توپ .... صدای پریسا خواهر کوچیک ترم از پشت بابا اومد:

پریسا- سلام داداش 

پریسای عزیزم دانشجوی حقوق و تا چند ماه دیگه لیسانس می گیره :

من- آبجی کوچیکه بیا اینجا ببینم 

پریسا- اِ ...پندار من بیست و سه سالمه چرا همش می خوایی کوچیک جلوم بدی

رفتم و محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم:

من- خواهر کوچیکه ی من که هستی 

خندید ...با خندیدنش دستم رو کردم توی چال فرشته ای گونش ...بابا گفت:

بابا- خوب آقای دکتر بگو ببینم آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو اومدی این طرفا؟؟؟؟

من- یه اتفاقی افتاده 

مامان – من می دونستم یه چیزی شده...زود تر بگو چی شده پندار مردم از نگرانی 

من- مامان جان نگران نباش خیره 

نفسی از روی راحتی کشید و همه با هم روی مبل ها نشستیم ...آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم:

من- مامان ...بابا ...من عاشق شدم و امروز عروسیمه 

مامانم در مرز سکته کردن بود با حال خرابی رو به بابا داد زد:

مامان- این چی میگه جهانگیر ...یعنی چی که امروز عروسیته؟؟؟

خاک تو سر من با این توضیح دادنم:

من- نه نه ...اجازه بدید توضیح بدم ...

و همه چیز رو براشون مو به مو تعریف کردم البته با حذف این که به چه قصدی وارد زندگی ترانه شدم ...بعد از تموم شدن صحبت هام مامانم گفت:

مامان- اینجوری که نمیشه پسرم ...یعنی من نباید عروس آیندم رو ببینم 

من- مامان جان من از هر لحاظ عروست رو تضمین می کنم ...خوبه ؟؟؟

مامان باز می خواست اعتراض کنه که بابا گفت:

بابا- من موافقم 

اخ من قوربون بابای روشن فکرم بشم ...مامان اعتراض کرد:

مامان- ولی جهانگیر...

بابا پرید توی حرف مامان:

بابا- مگه خودمون رو یادت نیست خانوم ...پسرم جرم که نکرده عاشق شده 

مامان با حرف های بابا کمی آروم شد ...بلند شدم و گفتم:

من- هر کی میخواد بیاد عروسیم زود حاظر شه که وقت نداریم 

پریسا اول از همه به طرف اتاقش رفت ...مامانم هم با نارضایتی بلند شد ...بابام اومد و دستش رو گذاشت رو کتفم:

بابا- تو درست ترین کار رو کردی پسر گلم ...

و دنبال مامان رفت ...من هم رفتم تو اتاقم و یه دست کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کراوات مشکی سفید پوشیدم ...مو هام رو ژل زد و صورتم رو سه تیغ کردم ...همه چی آماده بود با دیدن خودم تو آیینه یه سوت زدم 



قرار بود با هواپیمای شخصی بابا بریم ولی به دلیل نقص فنیی که پیدا کرده بود با فراری من زدیم به جاده .....

ترانه



بابام وقتی فهمید ...حالش خیلی بد شد ...به طوری که فاصله ای با مرگ نداشت ...وقتی بهش گفتم رئیس آموزشگاهمون حاظره باهام ازدواج کنه به شدت مخالفت کرد ...نمی تونست من و به هرکسی بسپره ولی وقتی فهمید رئیس آموزشگاهمون پنداره و آریا هم تضمینش کرده کمی راضی شد ...حالا من آماده جلوی آیینه وایساده بودم ...باید اعتراف کنم فوق العاده شده بودم ... مهدیس کنارم ایستاد ..واقعا خیره کننده شده بود با اون لباس قهوه ای توری و آرایش ملایم و موهایی که بالای سرش جمع شده بود:

مهدیس- الهی از گلوی پندار نری پایین

به بازوش زدم و گفتم:

من- به من میگه منفی هیجده 

خندید ...آریانا از طرف دیگر کنارم وایساد و گفت:

آریانا- چرا نگفتی دوسش داری؟؟؟؟

من- آخه می ترسیدم شما سرزنش ام کنید 

آریانا خندید و گفت:

آریانا- هنوز هم دیونه ای ...اخه عاشقی که جرم نیست ...

نگاهی بهش انداختم ...خیلی زیبا شده بود ...لباس بلند مشکی که با چشم های سبزش تلالوی جلبی به وجود آورده بود ...مو هاش ر,صاف روی شونه هاش ریخته بود :

مهدیس- پس بزارید منم یه اعترافی بکنم..

هر دو با تعجب بهش نگاه کردیم و من پرسیدم:

من- چه اعترافی؟؟؟.

مهدیس- من از اول عاشق سپهر بودم و در سفر بوشهر اونم گفت که دوسم داره منم بهش اعتراف کردم 

من- اونوقت تو چرا نگفتی؟؟؟

مهدیس- به همون دلیل تو 

رو به آریانا گفتم:

من- حالا دیدی فقط من دیونه نیستم 

آریانا خندید و گفت:

آریانا- پس بزارید منم اعتراف کنم 

با بهت و تعجب گفتم:

من- تو ام؟؟؟

باورم نمی شد آریانای مغرور خودمون عاشق شده باشه ...سرش رو تکون داد و خندید :

آریانا- نمی دونم چرا احساس می کنم یه حس مبهمی به آراد دارم ...مثلا اگه فکر مردنش رو بکنم گریم می گیره 

مهدیس- پس بردیا چی؟؟؟

من- اِاِاِ...لال تو ام ...

مهدیس با نگرانی به آریانا نگاه کرد وآریانا گفت:

آریانا- من فقط بردیا رو دوست داشتم و هیچ وقت عاشقش نبودم 

دست دور شانه هایشان انداختم و گفتم:

من- پس به جمع دیوانگان خوش آمدید 

همه با هم خندیدم که صدای زنگ آرایشگاه در اومد و دستیار من رو صدا کردم ...شنلم رو روی سرم کشیدم و با هل هل و کل کل به دم در رفتم ...از زیر شنل نگاهی بهش انداختم ...خیلی زیبا شده بود با اون کت و شلوار مشکی و صورت اصلاح شده ..در جلو رو باز کرد و منتظر شد تا سوار شوم ...وقتی هر دوتامون سوار شدیم راه افتاد...گفتم:

من- ممنون که اومدی 

پندار- خواهش می کنم 

من- مطمئن باش نمیزارم به گوش هستی برسه 

پندار-من براش همه چیز رو توضیح میدم ...نمی خوام بهش دروغ بگم 

بغض بدی به گلوم چنگ زد ولی خودم رو کنترل کردم :

من- فردا برای دادخواست طلاق میریم 

پندار-متاسفم ...هنوز یادم نرفته چقدر اذیتم کردی ...اگه فکر کردی به همین سادگی طلاقت می دم باید بگم کورد خوندی ...در ضمن من به پدر مادرم گفتم چون عاشقتم دارم باهات ازدواج می کنم و اونا با سختی قبول کردن حالا فردا باید برم بگم چی؟؟؟...این که تو یه روز زندگی فهمیدم که به درد هم نمیخوریم ...نچ نمیشه خانوم کوچولو ...آسیاب به نوبت ....حالا نوبت منه که اذیتت کنم 
بغض کردم و از کارم پشیمون شدم ..به خودم نهیب زدم ...(چی فکر کردی ترانه خانوم ...اینکه عاشق سینه چاکته ...نخیر خانوم ... فقط اومده تلافی کاراتو بکنه ) سرم رو به طرف پنجره برگردوندم و دیگه حرفی نزدم وقتی به باغ رسیدیم در میون دست و جیغ و سوت رفتیم داخل 

پدر و مادرم بغلمون کردن و من شنیدم که بابا به پندار گفت:

بابا- یه بار دیگه منو مدیون خودت کردی پسرم 

پندار دستش را بوسید وگفت:

پندار- دوست نداریم هیچ وقت این حرفا رو بشنوم 

بعد از این که اونا کنار رفتن یه زن زیبا به طرفم اومد و در آغوشم کشید:

زن- عزیزم فکر نمی کردن اینقدر خیره کننده باشی!!

من- ممنون لطف دارید ولی ببخشید که می پرسم !!شما؟؟؟

زن- عزیزم من مامان پندارم اسمم هوریه ...می تونی هوری صدام کنی 

یه دختر جون اومد کنارم و گفت:

دختر- مامان بیا کنار بزار منم یه خورده خواهر شوهر بازی بزارم 

نگاهی به دختر انداختم ...شباهت خاصی به هوری داشت ...پس این خواهر شوهر منه؟؟...دستش رو جلو آورد و گفت:

دختر- سلام من پریسام خواهر پندار 

دستش را فشردم و گفتم:

من – سلام اسم منم ترانه اس خوشبختم!!

پریسا- همچنین عزیزم 

هوری-کاش همه ی خواهر شوهر ها مثل تو بودن پریسا 

هر دو خندیدیم که یک مرد که بهش می خورد پنجاه سال داشته باشه به طرفمون اومد ....مو های جو گندمی و چشمای عسلی خیره کننده با اولین نگاه فهمیدم که شبیه پنداره و دقیقا مثل اون جذاب و یباست ...من رو بغل کرد و در گوشم گفت:

مرد- سلام عروس قشنگم 

من- شما باید پدر پندار باشید ؟؟؟

ازم جدا شد و دستش رو به طرفم گرفت و گفت:

مرد- آره عروس خوشگلم ...من جهانگیر رادمنش هستم 

با بهت بهش نگاه کردم ...کی بود که بهترین تاجر فرش تهران و شرکت بزرگش رو نشناسه ...با تعجب دستش رو فشردم ....بابام اومد و گفت:

بابا- خوب جهانگیر خان نمی خوایین دخترم رو به شوهرش قرض بدین 

جهانگیر- اختیار دارید ...

پندار اومد طرفم و دستم رو گرفت ....تا خواستین بشینیم صدای جمعیت در اومد که(عروس و دوماد باید برقصن ) ...ای تو روح فامیل های وقت نشناس من ...مجبور شدیم بریم وسط پیست رقص .... همه اطرافمون رو خالی کردن ...دستش رو دور کمر گذاشت و منم دستم رو روی بازوش گذاشتم و با هم تانگو رقصیدیم ...وقتی رقص تموم شد دوباره صداشون در اومد(داماد عروس رو ببوس )...پندار حرکتی نمی کرد و منم از این بابت ازش ممنون بود ...آریا داد زد :

آریا- خوب ببوسش دیگه 

تارا که کنارش وایساده بود با آرنجش یکی حواله ی پهلوی آریا کرد و با اخم چیزی بهش گفت...پندار فاصلمون رو کم کرد ...منم با ترس کمی عقب رفتم و اون جلو اومد ...چشمامو بستم و اون در گوشم گفت:

پندار- فامیلاتون خیلی گیر میدنا 

خندیدم و اون گونه ام رو بوسید و بعدش با هم رفتیم و نشستیم ...باید کم کم برای عقد آماده می شدیم ...به طرف اتاق پرو رفتم که با دیدن کیارش قبض روح شدم ...دستم رو جلوی دهنم گرفتم و یه جیغ کوتاه زدم :

کیارش- آروم باشه ترانه ...منم!!

انگاری واقعا خودش بود ...آره کیارش بود ...گریم گرفته بود ...دویدم و رفتم توی بغلش :

کیارش- گریه نکن خانوم کوچولو ...تو که نمی خوایی آرایشت خراب بشه 

من- کیارش چرا اینکار رو کردی؟؟؟

کیارش- چون دوست داشتم 

اشک هام رو پاک کردم و زدم رو سینش :

من- دیونه 

یه خنده ی تلخ زد ... صدای آهنگ از داخل سالن اومد ...الان که وقت آهنگ نبود ...با تعجب برگشتم طرف کیارش اونم با یه خنده گفت:

کیارش- باشه اونطوری نگام نکن....کار منه...می خوام قبل از این که مال پندار بشی باهات برقصم ...

من- ولی...

دستش رو گذاشت رو لبم و گفت:

کیارش- هیسسسسسس...نمی خوام هیچی بشنوم 

و کمرم رو گرفت و دستم رو گذاشت رو بازوش ...به نرمی شروع به رقصیدن کرد :


چه احساس عجیبی
چه تقدیر غریبی
تو داری میری و این آخرین دیدارمونه
برای آخرین بار
یه سایه روی دیوار
من و تو زیر بارونیم و هیچ کس نمی دونه




منو چرخوند و با آهنگ خوند:
امشب چه دیدنی شدی
باور نکردنی شدی
دستامو محکم تر بگیر
حالا که رفتنی شدی
امشب چه دیدنی شدی


یه قطره اشک از چشمام چکید ...کیارش فداکاری بزرگی در حق من کرده بود ولی چه فایده؟؟...پندار قراره منو عذاب بده :
قراره با جدایی قصمون سر شه
قراره چشم من خیس و دلم از غصه پر پر شه
تو می خندی ولی من دلهره دارم
دیگه آروم نمیگیرم
دیگه طاقت نمیارم
***
امشب چه دیدنی شدی
باور نکردنی شدی
دستامو محکم تر بگیر
حالا که رفتنی شدی

با تموم شدن آهنگ کمرمو ول کرد و گفت:
کیارش- خوشبخت می شی ....من مطمئنم که پندار دوست داره 
تو دلم به حرفش یه پوزخند زدم و اون دستم رو بوسید و گفت:
کیارش- من دیگه باید برم نباید کسی منو اینجا ببینه ...فقط بدون هر وقت به یه دوست نیاز داشتی من هستم 
من- ممنون کیارش 
کیارش- خداحافظ ترانه 

برق اشک رو تو چشماش دیدم ولی اون با تمام سرعت رفت 
روی صندلی نشستم و به کیارش فکر کردم که مهدیس با تمام سرعت وارد شد:
مهدیس- کجایی بابا ...عاقد خیلی وقته اومده
من- بزار شنلمو بزارم بعد بریم 
شنل سفیدمو گذاشتم و هر دو با هم به طرف اتاق عقد رفتیم ...سفره ی عقد خیلییییییی قشنگ شده بود و من مطمئن بودم این سفره کار مهدیس ...کنار پندار نشستم و باز همون خطبه ی معروف خونده شد ...قرآن دستم بود و از دستم عرق میچکید ...با صدای عاقد به خودم اومدم :
عاقد- آقای رادمهر در مورد مهریه به من چیزی نگفتن 
قبل از این که کسی فرصت کنه چیزی بگه گفتم:
من- حاج آقا مهریه ی من آب و گل رز
صدای اعتراض پندار اومد:
.پندار- خیر حاج آقا مهریه رو به اندازه ی تاریخ تولد عروس خانوم سکه بزنید ...
من- من باید مهریه رو تعیین کنم منم فقط یه لیوان آب و یه شاخه گل رز می خوام 
پندار- چرا با من جر و بحث می کنی مگه میشه مهریه ی عروس آقای رادمنش یه لیوان آب باشه 
من- مگه آب چیه؟؟؟؟...مهریه ی دختر پیامبر حضرت فاطمه هم آب بود 
از تو آیینه دیدم کلافه دستی توی موهاش کشید ....هوری جون پادرمیونی کرد
هوری-حالا چرا سر این چیزا بحث می کنید ...
و رو به حاج آقا گفت:
هوری –حاج آقا مهریه رو هم تاریخ تولد عروس خانوم هم آیینه و شمدون و هم قرآن و آب ویه کامیون گل رز به افتخار عروس قشنگم بگید
همه به افتخارش دست زدن و عاقد باز شروع کرد وقتی برای بار سوم گفت و منتظر من بود با خودم فکر کردم که بعد از این زندگیم چی میشه ...یه لحظه اومد نوک زبونم که بگم نه ولی دیدم پندار بیچاره گناهی نداره که جلوی این همه فامیل و مامانشینا ضایع بشه پس با صدای آرومی و در حالی که از آیینه به چشمای پندار زل زده بودم گفتم:
من- با اجازه ی بانو فاطمه ی زهرا و پدرم بله 
صدای دست و جیغ و سوت بلند شد منم با تمام قدرت چشمامو روی هم فشار دادم ...





آریانا



شنیده بودم سر سفره ی عقد اگه آرزو کنی برآورده میشه پس منم دنبال یه آرزو گشتم و نمی دونم چرا دلم فقط اسم آراد و گفت ....اونقدر گفت تا بالاخره ترانه بله رو داد .منم شروع کردن به دست زدن و از همون جا به آراد نگاه کردم ...آراد و سپهر بهشون یه هیوندا هدیه دادن ...من که واقعا کفم برید البته پولدارا همشون ولخرجن ...من و مهدیس هم یه سرویس زیبا براش خریده بودیم ...کلی کادو براشون آورده بودن و بهترین کادو کادوی جهانگیر خان بود یه خونه تو قیطریه که هزار متر زیر بنا داشت رو به اسم ترانه زده بود ...بعد از دادن کادو ها به سالن برگشتیم که دیدم یه دختره رفت طرف آراد ....باز شروع شد ....ولی برخلاف تصورم آراد یه چیزی بهش گفت که دختره فلنگو بست بعدش به طرفم اومد و گفت:

آراد- خانوم افتخار رقص میدید؟؟؟

من- شرط داره

آراد- چه شرطی ؟؟؟؟

من-که تا آخر شب با کسی نرقصی 

آراد- ای حسود خانوم فرصت طلب ....باشه هر چی شما امر کنید ...

دستش رو گرفتم و با هم رفتیم وسط ....مهدیس و سپهر هم اومدن و با فاصله ی کمی از ما شروع کردن به رقصیدن 

اونشب خیلی خوب به پایان رسید و ما با پسرا به تهران برگشتیم آخه تعطیلات میان ترم هم تموم شده بود ولی پدر و مادر پندار اونجا موندن ....واسم جای سوال بود که چرا خانواده های سپهر و آراد رو ندیدم ...

تکون های شدید ماشین باعث شد به خواب شیرینی برم ....
صبح با صدای آیفون از خواب پریدم ....نمی دونم کدوم از خدا بی خبری دستش رو گذاشته بود روش و ول کن معامله هم نبود ...ترانه که با مهدیس تو اتاقم خوابیده بودن هر کدوم با خواب آلوئدگی چیزی گفتن:
مهدیس- این کیه دیگه ؟؟؟؟؟
ترانه- ای زهر ماررررررررررررر
من- یکی تون خودشو تکون بده بد نیستا 
ترانه- خودتو تکون بده آریانا 
یه فحش نثار دوتاشون کردم و آیفون رو برداشتم ....تقریبا داد زدم:
من- هاااا؟؟؟
پندار- آریانا ترانه هس ؟؟؟
من- اِ تویی؟؟؟!!!آره ...
پندار- بگو بیاد پایین کارش دارم 
رفتم بالا سر ترانه و تکونش دادم :
من- ترانه پاشو پنداره 
ترانه- جون جدت بزار بخوابم 
بعد چند لحظه یه دفعه تو رخت خواب راست شد و گفت:
ترانه- گفتی کیه؟؟؟؟
من- پنداره 
سریع بلند شد و گفت:
ترانه- خوب میگفتی بیاد تو 
من- گفت بری دم در 
سریع رفت پایین منم مهدیس رو بیدار کردم و هر دو تامون رفتیمفضووووووووولللللللییییی.... آیفون رو برداشتم و دستم رو گذاشتم روی دهنیش:
ترانه- چیزی شده ؟؟؟
پندار- زود وسایلتو جمع می کنی میریم خونه ای که خریدم 
ترانه- چی؟؟؟من با تو جایی نمیام 
پندار- مجبوری که بیایی تو الان زن منی 
ترانه چیزی نگفت و پندار باز گفت:
پندار- بدو من منتظرتم
ترانه- ولی من نمی خوام بیام 
پندار داد زد:
پندار-ترانه اون روی منو بالا نیار حالا هم برو زود آماده شو دوست ندارم بکشونمت دادگاه و حکم تمکین بگیرم 
ترانه- پندار کوتاه بیا ....
پندار- همین که گفتم 
ترانه درو محکم کوبید به هم و من و مهدیس زود آیفون رو سر جاش گذاشتیم و هر کدوم مشغول یه کاری شدیم که در آپارتمان باز شد:
ترانه- دوست دارم خفش کنم ....اه
و رفت توی اتاقش ...من و مهدیس هم به دنبالش رفتیم و من پرسیدم:
من- چی شده 
چمدونش رو کشید بیرون و هر چی لباس اومد زیر دستش چپوند توش:
ترانه- من مجبورم با پندار زندگی کنم چون آقا شوهرمه و قصد طلاق دادنمم نداره ...ببخشید که باید رفیق نیمه راه باشم بچه ها 
من- نگو که می خوایی هر چی بگه انجام بدی اون ترانه ای که من میشناسم نمی تونه اینطوری باشه
ترانه چمدون جمع شدش رو با سختی جمع کرد و اومد وایساد رو به روم:
ترانه- من مجبورم برم توی اون خونه و هر روز ببینم پنداری که میپرستمش قوربون صدقه ی هستی میره ...بزار یه چیزی رو بهتون بگم 
و با چشمای اشکیش که دل آدمو می لرزوند به مهدیس نگاه کرد:
ترانه- اون فقط می خواد منو بچزونه ...همین و بس 
مهدیس محکم بغلش کرد و با هم گریه کردن و من با بغض گفتم:
من- اون حق نداره اذیتت کنه چون خودم گردنشو می زنم 
لبخندی زد و با چشمای اشکیش به طرف در رفت و در لحظه ی آخر برگشت :
ترانه- خداحافظ بچه ها 
هر دو نتونستیم طاقت بیاریم این خونه بدون ترانه خیلی سوت و کور میشه ...اشکام چکید پایین و صدای در به ما فهموند که ترانه رفت و دل من براش مثل سیر و سرکه می جوشید ...
ترانه

رفتم و سوار هیونداش شدم و اون سریع راه افتاد ....از گوشه ی چشمم نگاهش کردم ...دختر کش ترین پسری بود که دیده بودم ...یه تی شرت مشکی تنگ و شلوار قهوه ای با کفش چرم ...مو هاشو داده بود بالا و عینکش رو زده بود ...یکی از دستاشو تکیه داده بود به پنجره و اون یکی رو روی فرمون گذاشته بود ....باید اعتراف کنم که فوق العاده بود :

پندار- پسندیدی منو؟؟؟

من- چی؟؟؟؟؟؟

پندار- میگم یه ساعته داری نگام می کنی حالا پسندیدیم 

دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو درسته قورت بده ولی به هیچ عنوان کم نیوردم:

من- همچین آش دهن سوزی هم نیستی ...در ضمن من نگاه تو نمیکردم داشتم نگاه اون ماشین کنارت که پر از جیگره نگاه می کردم 

با تعجب سریع برگشت و از پنجره کنارشو نگاه کرد ... با دیدن اون پاترول پر پسر آتیشی شد و داد زد:

پندار- حالیت می کنم دختره ی... لا اله الا الله ...عجب گیری کردیم ...ببخشید ها ولی من تا حالا ندیده بودم زنی وایسه تو روی شوهرش و بگه من از اون پسرا خوشم میاد

من- حالا دیدی 

پندار- من اون زبون دراز تو رو هر جور شده کوتاه می کنم 

حرفی نزدم چون اگه حرف میزدم باید فاتحه ی خودم رو بخونم ...یه نیم ساعتی رفتیم و بالاخره جلوی یه در آهنی زنگ زده نگه داشت ...مگه تهران هم از این خونه قدیمی ها داشت ...یه در خیلی قدیمی و آهنی که رنگش رفته بود ... یه کلید در آورد و درو باز کرد ...هر دو رفتیم داخل ...یه خونه ی خیلی قدیمی که دیوارای آجری زیبایی داشت ...در واقع آجر هاش طرح دار بود و پنجره هاش رنگی ودراش چوبی و قهوه ای و خودش دو طبقه بود ...یه بالکن بزرگ و یه حیاط که فکر کنم نمیشد بهش گفت حیاط در واقع یه باغ کوچیک بود این باغ ما پر از درخت های انگور و گیلاس و سیب بود ...البته ناگفته نماند که گل و گیاه هم زیاد داشت:

پندار- پس چرا اونجا وایسادی مگه نمی خوایی بیایی تو 

سریع دنبالش رفتم و داخل شدم ...وایی من قراره اینجا زندگی کنم ...داخلش بر عکس نماش افتضاح بود ...من عاشق خونه های قدیمی بودم ولی این مثل این که خیلی قدیمی بود وتازه به نماش یه دستی کشیده بودن ...کاغذ دیواری ها کنده شده بود و هیچ وسیله ای توی خونه دیده نمی شد ..اول که وارد می شدی یه آشپز خونه که اپن نبود و مثل یه اتاق بود جلوت می دیدی و وقتی میچرخیدی به راست هال خونه با دو تا پله از پذیرایی جدا می شد که پله هاش ترک خورده بودن ...سمت چپ پله هایی که توی راهرو بودن رو شامل می شد و فکر کنم به طبقه ی بالا راه داشت ..می خواستم به طرف پله ها برم که صدای خورد شدن چیزی به زیر پام نگاه کردم ...زیر پام پر شیشه خورده بود ...با عصبانیت به پندار که با یه لبخند مرموز دستش رو زده بود به بغلش و نگام می کرد گفتم:

من- میشه بپرسم اینجا چه خبره ؟؟؟

پندار- مگه چه خبره ؟؟؟

من- اینجا افتضاحه ..ما چه جوری می خواییم اینجا زندگی کنیم 

پندار- من وظیفم بود برات خونه بگیرم که گرفتم ...فکر می کنم جهیزیه دیگه با عروس باشه 
با این که داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ولی حرفی نزدم چون می دونستم از حرص دادنم لذت میبره 
...رفتم بالا و با دیدن اونجا بیشتر وحشت کردم ...دو تا اتاق رو به روی هم که توی یه راهرو بودن و یه اتاق هم ته راهرو بود ...اتاق سمت چپی یه در می خورد به بالکن ...با عصبانیت رفتم پایین و یه گوشه روی یه موکت پر از خاک نشستم ...می دونستم هیکلم الان خاکی میشه ولی با حرص لبم رو جویدم و به لباسام اهمیتی ندادم :
پندار- من میرم دستشویی الام میام 
و رفت سمت پله ها مگه حموم دستشویی بالا بود ؟؟؟اه تو هم به چه چیزایی فکر می کنی تران ...بلند شدم و بعد از تکوندن خودم از اون جا زدم بیرون ...از چند تا کوچه ی پیچ در پیچ گذشتم تا بالاخره به خیابون رسیدم...صدای موبایلم اومد ..در آوردمش و با دیدن اسم پندار جواب دادم:
پندار- کدوم گوری رفتی؟؟؟
من- من عمرا اونجا زندگی کنم تو هم بهتره یه دستی به سر و وضع اونجا بکشی 
پندار- تموم نمای اون خونه ریخته بود من درستش کردم ...داخلش دیگه با تو 
با کلافگی به اینطرف و اونطرف نگاه کردم و با دیدن یه تاکسی براش دست تکون دادم و به پندار گفتم:
من- پس حد اقل بذار تا وقتی که اونجا رو درست کنم پیش آریانا و مهدیس بمونم 
پندار- باشه ولی فقط یه ماه وقت داری ... 
با خودم فکر کردم ...یه ماه دیگه میشه اوسط اسفند ...قبول کردم و به تاکسی داره آدرس رو دادم 
وقتی رسیدم تازه فهمیدم چمدونم رو جا گذاشتم ...ولی بی خیالش شدم و رفتم بالا ...آریانا و مهدیس با تعجب نگاهم می کردن و دم در وایساده بودن:
من- نمی خوایین که تا فردا صبح اونجا وایسین 
هرو دو اومدن و دوطرفم روی کاناپه نشستن :
مهدیس- چرا نرفتی خره؟؟؟
آریانا- خوش حال شدم که می خواستی بری ...حیف مثل این که پندار هم فهمید تو آدم نیستی 
مهدیس- د بنال دیگه...
داد زدم:
من-یکی یکی بپرسید 
و بعد آرومتر به مهدیس گفتم:
من- داری بی ادب می شیا
مهدیس- خوب بابا قوربون ادب تو ...حرف می زنی یا نه؟؟؟
حوصله نداشتم همش سوال پیچم کنن همه چیز رو تعریف کردم تا حرفام تموم شد آریانا گفت:
آریانا- من یه دوست دارم که معماره می خوایی بگم بیاد 
من- مهسا رو میگی 
آریانا- ایول ...تو از کجا می شاسیش؟؟؟
من- با هم رفتیم عروسیش خره 
آریانا- آره ...حالا یادم اومد به هم معرفیتون کردم 
و گوشیش و در آورد:
مهدیس- الان وقت زنگ زدن به آقا غلام نیستا 
آریانا- خفه بابا 
من و مهدیس اسم دوست پسر آریانا رو گذاشته بودیم غلام و مسخرش می کردیم:
من- داری بهش زنگ می زنی 
زدش رو اسپیکر و گفت:
آریانا- آره دیگه 
بعد از چند تا بوق جواب داد :
مهسا- بله ؟؟
آریانا- الو مهسا 
مهسا- خودم هستم بفرمایید 
آریانا- دیگه منو یادت نمیاد دختر 
مهسا- ببخشید شما؟؟؟
آریانا- خره آریانام 
مهسا- اِ آریانا تویی چطوری ؟؟...ببخشید یه دور کامل شماره هام ریست شده بود نتونستم شمارتو گیر بیارم تو هم که ماشا الله سراغی از ما نمیگیری ...خوبی ؟؟...خانواده خوبه؟؟...ترانه چه جوره هنوز عذب اقلیه ...مهدیس چی کار میکنه؟؟...
آریانا پرید وسط حرفاش و گفت:
آریانا- وایی دختر زبون به دهن بگیر ...ماشاالله یه ریز فک میریزی 
مهسا- خب من ساکتم ...حالا شما بفرمایید چرا زنگ زدید ؟؟
اریانا- راستش ترانه ازدواج کرده ...ولی داخل خونش خیلی وضعش خرابه می خواستم ببینم می تونی کاری براش بکنی؟؟
مهسا- چون تویی باشه ...حالا کی بریم خونه رو ببینیم 
آریانا- الان خوبه ؟؟؟
مهسا- من حرفی ندارم آدرس بده بیام 
آریانا آدرس خونه ی پندار رو داد و ما هم راه افتادیم ...وقتی رسیدیم مهسا رو اونجا دیدیم ...همگی پیاده شدیم و باهاش دست دادیم ..وقتی احوال پرسی های معمول تموم شد آریانا گفت:
آریانا- خب ترانه درو باز کن بریم تو که خیلی کار داریم 
ولی من که کلید ندارم ...لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم:
من- به کل یادم رفته بود من از پندار کلید نگرفتم 
آریانا- دِ بیا 
مهدیس- ما رو باش با کی اومدیم سیزده به در 
من- خوب بابا شماهام ...شلوغش کردی....یکیتون قلاب بگیره تا من برم از پشت دیوار درو باز کنم 
هر سه با هم گفتن:
-چی؟؟؟
من- زهرمارو چی ...یکیتون قلاب بگیره 
مهدیس قلاب گرفت و من رفتم بالا و پریدم اونطرف ...از پشت درو براشون باز کردم و هر سه با دیدن ساختمون سوتی کشیدن:
مهدیس- نماش که عالیه 
آریانا- من عاشق این خونه هام 
مهسا- این که خیلی خوبه 
یه آه کشیدم و گفتم:
من- بیایید بریم تو تا نشونتون بدم 
وقتی رفتیم تو همه کپ کردن ...باورشون نمی شد خونه ای با اون نمای دل انگیز یه همچین نمای داخلی داشته باشه...بالاخره مهسا به حرف اومد:
مهسا- قول میدم اینجا رو جوری برات بسازم که خودت هم باورت نشه
من- قضیه رو کم کنی تو رو خدا کم نزار 
و چشمکی به مهدیس و آریانا زدم ...پندار فکر کرده من دست و پا چلفتیم و نمیتونم با مردا و کارگرا سر و کله بزنم ولی کور خونده نشونش می دم .....
بیست روز از موعد تحویل دادن خونه به پندار گذشته ومن الان بالا سر کارگرا که دارن آخرین کار هارو انجا میدن وایسادم ...آشپرخونه اپن خیلی زیبایی شده بود که ما رو چوبش طرح های فوق العاده ای رو با مهدیس و آریانا کنده کاری کرده بودیم بالاخره هنر خونده بودیم و یه چیزایی می فهمیدیم ...کابینت هایی کرم قهوه ای ...کف خونه رو پارکت کرده بودیم و پله هایی که به بالا راه داشت رو کاملا خراب کردیم و به جاش پله هایی مارپیچ و نرده هاش رو چوبی و با طرح های هخامنشی انتخاب کردیم...اتاق خواب ها هم درست شده بود و کل خونه رو گچ دوباره ای زده بودیم ....حالا فقط گچ اتاق خواب ها مونده بود ...البته ناگفته نماند که ما این گچ رو برای پذیرش رنگ یا کاغذ دیواری هایی که قرار بود بزنیم به دیوار ها بزنیم زدیم ...در زنگ زده ی خونه هم با یه در خیلی زیبا و آهنی که خیلی بزرگ بود عوض کردیم ...حتی خودم هم باورم نمیشه تنها با این همه مرد توی یه خونه ام ...آخه هر کدوممون نوبت به نوبت بالا سر کارگرا وایمیسادیم ...رو به اوستا کریم گفتم:

من- اوستا کریم مواظب باشید این گچا به پارکت ها برخورد نکنن 

اوستا کریم- چشم خانوم مهندس 

عادت داشت به همه می گفت مهندس ...حدود بیست تا مرد از جون تا پیر در حال کار کردن بودن ...بعضی ها پایین و بعضی هام بالا:

من- عباس آقا لطفا سقف رو هم بزنید..جایی جا نمونه 

عباس- چشم خانوم 

صدای پا از پشت اومد ...برگشتم ...بله ....آقا پندار بود ...بعد از بیست روز یادش افتاده بود بیاد ببینه دارم با خونه چی کار دارم می کنم ...حتی یه تماس هم باهام نمیگرفت فقط گاهی سر کلاس های آموزشگاه یا دانشگاه میدیدمش ... امروز هم برای این که بالا سر اینا باشم کلاس های دانشگاه رو پیچوندم ... اومد و کنارم وایساد و گفت:

پندار- اینجا چه خبره ؟؟؟؟

من- میبینی که داریم خونه رو تعمیر می کنیم 

پندار- تو اینجا چی کار می کنی؟؟

من- خوب بالا سر کارگرا وایسادم 

پندار- تو ...تنها!!!!....ولی این کار یه مرده 

من- فعلا که مردی نمیبینم 

بازوم رو کشید و با عصبانیت گفت:

پندار- داری بزرگ تر از دهنت حرف میزنی 

من- ولم کن ...توام بهتری بری همونجایی که تو این بیست روز بودی 

پندار بدون این که ولم کنه کشیدم ...منم دیگه آبرو رو بی خیال شدم و داد زدم:

من- ولم کنه ...با توام 

اوستا کریم- مشکلی پیش اومده خانوم مهندس؟؟؟

همگی آماده ی دعوا بودن ...می ترسیدم اگه بگم آره پندار رو بکشن پس گفتم:

من- نه اوستا کریم شماها به کارتون برسید

و بعد با حرص رو به پندار گفتم:

من- بازوم رو ول کن 

پندار- من دوس ندارم زنم بین این همه مرد باشه ...تو. برو من از این به بعد پیش اینا می مونم 

بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

من-لازم نکرده حضرت آقا تا دو روز دیگه کارشون تموم میشه 

دندوناشو رو هم فشار داد و گفت:

پندار- اون روی سگ منو بالا نیارا 

من- این همه بالای سرشون موندم این دو روز هم روش 

پندار- وقتی فکر می کنم بین این همه مرد اون همه وقت تنها بودی دیونه می شم حالا هم نزار جلو اینا یه چیزی بهت بگم زود تر برو 

می دونستم حرف حرف خودشه پس گفتم:

من- لااقل بزار به اوستا کریم معرفیت کنم 

پندار- زود چون دوس ندارم یه لحظه ی دیگه هم اینجا باشی 

با هم رفتیم تو اتاق خواب و رو به اوستا کریم که بالای چهار پایه بود گفتم:

من- اوستا کریم از این به بعد آقای رادمنش میان اینجا بهتون سر میزنن گفتم که بدونین 

اوستا کریم- باشه خانوم مهندس

من- پس من رفتم 

اوستا کریم- به سلامت 
و از اونجا اومدم بیرون....
الان دیگه باید کار کارگرا تموم شده باشه ...عینک آفتابیم رو بالا زدم و درو باز کردم...پندار وسط حیاط وایساده بود و داشت با کارگرا تصویه حساب می کرد ...جونَـــــــــــم تیپ ....یه کت اسپرت زیتونی با شلوار و پیراهن مشکی ....یه لحظه افتخار کردم که اسمش تو شناسناممه ....یکی از کارگرا از کنارم رد شد و سلام کرد که با صداش پندار برگشت عقب و با دیدنم آخرین کارگر رو هم فرستاد و به طرفم اومد:

پندار- تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟

من- ببخشید ولی مثل این که قراره دیوار هارو رنگ بزنیم 

پندار- اونوقت با کی؟؟؟

من- با دوست پسرم ...

هنوز حرفم تموم نشده بود که یه سیلی بهم زد و انگشت اشارش رو با تهدید گرفت طرفم:

پندار- ترانه بار آخرت باشه جلو من از این حرفا میزنه ...بزار حرمت ها پا بر جا بمونه 

من می خواستم بگم با کی قراره رنگ بزنم آریانا و مهدیس ولی نذاشت ادامه ی حرفم رو بگم ...دستم رو جای سیلی گذاشتم و برای این که اشکم رو نبینه با دو به طرف خونه رفتم ...به دیوار کنار در تکیه دادم و اجازه دادم اشکام راه خودشون رو باز کنن ...کمی که خودم رو خالی کردم گوشیم رو در آوردمو با آریانا تماس گرفتم:


من- کجایی ؟؟؟

آریانا- تو راهیم ...رنگ هارو هم گرفتیم 

من- باش زود بیایین 
و نذاشتم خداحافظی کنه و قطع کردم ...دنبال کیفم گشتم که یادم اومد وقتی پندار بهم سیلی زد تو حیاط از دستم افتاد ...هنوز هم وقتی یاد سیلیش میوفتم تموم تنم میلرزه ....
....رفتم تو حیاط و با کمال تعجب دیدم در حالی که پشتش به من وایساده و یه دستش تو موهاشه کیفم تو دستشه ...رفتم جلو و بدون این که نگاش کنم گفتم:

من-اِهم ....میشه کیف منو بدید 

پندار- ترانه من ....ازت.... معذرت میخوام 

من- لطفا کیفم رو بدید 

پندار- قبول کن تو هم مقصر بودی لعنتی ...منم که معذرت خواستم 

بدون این که نگاش کنم کیفمو از دستش کشیدم ولی اون محکم نگهش داشته بود:

من- لطفا ولش کنید 

پندار- رسمی حرف نزن دیگه 

من- بدینش 

پندار- بگم گوه خوردم حله؟؟؟؟

با بدجنسی ابرویی بالا انداختم و گفتم:

من- نچ 

پندار- پس چی کار کنم 

من- نمیدونم 

و دوباره کیف رو کشیدم که در خونه باز شد و هم زمان با این کار پندار گونم رو بوسید وگفت:

پندار- حالا حله؟؟؟

با این کارش تو هپروت موندم ..یه لبخند بدجنسانه زد و رفت داخل خونه ...یه دستم رو گذاشتم روی گونم که هم بوسش کرده بود هم سیلی بهش زده بود و برگشتم به در ...یه لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم تا دوباره تعادلم رو به دست بیارم اما با دیدن آریانا و مهدیس که پشت به من و رو به در باز وایساده بودن به طرفشون رفتم و وسطشون وایسادم:

مهدیس- جون آریان بزار برگردم ببینم چی کار می کنن؟؟؟

آریانا- زشته مهدیس ...خوبیت نداره ...تو دوست داری وقتی سپهر بوست می کنه چهار تا چشم نگات کنن؟؟؟

مهدیس- معلومه که نه 

آریانا- خیلی روت زیاده به خدا حالا هم که اگه بخوایی سپهر بوست نمیکنه 

مهدیس- از خداشم باشه حالا نه آراد روزی ده هزار بار بوسه ی فدایت شوم برات میفرسته؟؟

آریانا- خره اون نامه ی فدایت شومه 

مهدیس- ولی خوش به حال ترانه 

و هر دو با هم آه کشیدن ...دیگه صبر رو جایز ندونستم و خوابوندم پشت کلشون ... صدای هر دوشون در اومد و گرفتنم زیر فحش:

آریانا-خاک تو سرت که نذاشتی یه بار ادای آدمای با شخصیت رو در بیاریم 

مهدیس- ای به زمین گرم بخوری 

من- می دونستی خیلی منحرفید؟؟؟؟

هر دوتاشون سرشون رو عین بز تکون دادن و منم گفتم:

من-خلید بابا ... خوب بیایی بریم کار رنگ رو شروع کنیم

تا خواستم درو ببندم صدای بوق یه ماشین رو شنیدم ...باز درو باز کردم و سپهر و آراد رو دیدم :

سپهر- کسی کمک خواست 

درو با خنده باز کردم و اونا هم ماشینشون رو از راهروی پر از سنگ ریزه ی ما رد کردن ... همه با هم وارد شدیم ...پندار لباسشو با لباس کار عوض کرده بود ...ما هم رفتیم و لباسامون رو عوض کردیم ...هر کدوم یه دستمال بستیم سرمون و یه سارافون لی پوشیدیم ... رو به بچه ها گفتم:

من- بچه ها من اندازه گیری های پذیرایی رو زدم فقط اتاق خواب ها مونده ...می خوام یکی در میون راه راه هایی رو که اندازه زدم کرم قهموه ای کنید بعد هم بدونید که هر قسمت از دیوار یکی در میون راه راه های کوچیک و بزرگ داره ....خوب حالا هر کی می خواد کمک کنه یا علی!!
همگی با هم بلند شدن و هر کی مشغول یه کاری شد ...مهدیس و سپهر رنگ هارو قاطی می کردن من و پندار رفتیم طبقه ی دوم تا بقیه رو اندازه بزنیم و آریانا و آراد هم مشغول رنگ زدن شدن 
مهدیس



من- ببین سپهر این آخرین باریه که دارم تکرار می کنم پس خوب گوش کن ...

سپهر سرشو مثل یه بچه ی مظلوم تکون داد و من برای هزارمین بار براش توضیح دادم :

من- نگا ...دو لیوان از این سفیده رو با نصف لیوان از قهوه ایه قاطی می کنی تا کرمی به دست بیاد ...کاش رنگ کرمی هم گیر میووردیم تا من اینقدر از دست تو عذاب نکشم ...اصلا وایسا ببینم تو چه جور دانشجوی گرافیکی هستی که ترکیب رنگ هارو بلد نیستی؟؟

سپهر- خوب من ...من ...ترکیب های رنگو خوب یاد نگرفتم ...

چپ چپ نگاش کردم و اون دستش رو کرد توی رنگ و در آورد ...با تعجب گفتم:

من- اِ اِ چی کار می کنی ؟؟..ببین این رنگ ها دیر میره گفته باشم .

هنوز حرفم تموم نشده بود که انگشتش رو مالید به دماغم و الفرار ...آخ که من دوست داشتم الان اینو بدن دست من ...با حرص چشمامو روی هم فشار دادمو و وقتی باز کردم دیدم دوباره دستشو مالید به لپم ... دندونام رو روی هم فشار دادم و دنبالش کردم ...اون بدو من بدو ...آخرش هم خسته گفتم:

من- من تسلیم خوبه؟؟؟...بیا کلی رنگ مونده که باید قاطی کنیم 

خودم می دونستم چه نقشه هایی براش دارم زورم بهش نمیرسه عقلم که بهش می رسه ..نگاهی به آریانا و آراد انداختم ...آراد بی شعور داشت از پشت روی سارافون آریانا یه صورتک با رنگ می کشید ...می خواستم بهش بگم ولی دیدم نگم بهتره بالا خره یه ذره هم می خندیم(آدم فروش)...



***



آریانا



آراد همونطور که فورچه رو بالا پایین می کرد گفت:

آراد- خوب دیگه سهند بهت زنگ نزد؟؟؟

می خواست نشون بده که اصلا براش مهم نیست منم گفتم:

من- برات مهمه؟؟؟

می دونستم داره از فضولی می میره ولی گفت:

آراد- نه نه اصلا 

من- پس ولش کن 

مطمئن بودم الان دوست داره سرشو بکوبونه به طاق ولی حرفی نزد ....نشست و با رنگ ور رفت منم شونه ای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم ... یک ساعتی که گذشت مهدیس با صورت سرخ اومد طرفم و گفت:

مهدیس- کار رنگ ها تموم شد ...ماهم بیایییم کمک شما ؟؟؟

نگاهی به صورتش انداختم ...مثل دلقک ها شده بود:

من- چرا سرخ شدی...صورتت با اون رنگا شده عین دلقکا 

اخماش رفت تو هم و گفت:

مهدیس- هر هر خندیدم ...مسخره 
و بعد با سپهر مشغول رنگ زدن شدن
رفتم لب پله ها و دادم زدم:

من- ترانه فورچه سفید رو کجا کذاشتیش؟؟؟

ترانه-فکر کنم تو کتابخونس

کتابخونه دقیقا زیر پله های مارپیچ بود و باید از یه راهروی آیینه کاری شده می گذشتی تا بهش برسی...داشتم از بین آیینه ها رد می شدم که دیدم پشت سارافونم یه صورتک مسخره کشیده شده و زیرش نوشته (آریانا ) داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ولی اونی که این کار رو کرده یا همون آراد خودمون می خواسته که من و حرصی کنه و من این اجازه رو بهش نمی دم ...رفتم و یه بلیز شلوار که برای موقع مبادا با خودم آورده بودم رو پوشیدم و با فورچه سفیده برگشتم تو پذیرایی...آراد با دیدنم گفت:

آراد- پس چرا لباستو عوض کردی؟؟

من- نمی دونم کدوم خری سارافون منو با بوم اشتباه گرفته 

منظورم دقیقا به خودش بود ...رفتم و با اون فورچه سفیده شروع کردم به رنگ زدن ...



***



مهدیس



دلم داشت مالش می رفت ...رو به بچه ها گفتم:

من- بچه ها من خیلی گشنمه !!

آریانا هم حرفم رو تایید کرد و همون لحظه ترانه و پندار از پله ها اومدن پایین:

پندار- من زنگ میزنم غذا بیارن 

نگاهی به ساعت انداختم ...سه و نیم بود و ما تقریبا نصف پذیرایی رو رنگ زده بودیم ...از خستگی رو زمین ولو شدم ...ترانه اومد کنارم نشست و گفت:

ترانه- خسته نباشی دوستم 

من- هستم 

ترانه- بی جنبه ی بی شعور ...وقتی بهت میگن خسته نباشی باید بگی درمونده نباشی 

شونه ای بالا انداختم و می خواستم صورتم رو برگردونم طرف مخالف ترانه که گفت:

ترانه-برگرد ببینمت 

در حالی که برمی گشتم طرفش گفتم:

من- واسه چی؟؟؟

دستش رو گذاشت رو دهنشو و شروع کرد به خندیدن ...حرصم گرفته بود با عصبانیت گفتم:

من- رو آب بخندی به چی اینجوری ریسه می ری؟

ترانه بریده بریده گفت:

ترانه- شبیه دلقکا شدی ...

من-مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــرض

و بلند شدم و رفتم طرف دستشویی ...تو آیینه ی کثیفش که پر گچ شده بود به خودم نگاه کردم ...سر تخته بشورن این سپهر عوضی رو ...ببین منو چطوری مسخره ی خاص و عام کرده ...صدای پسرا میومد:

پندار- به جون سپهر اگه بزارم حساب کنی 

سپهر- پندار بزار یه شیرینی هم من بهتون بدم 

پندار- لازم نکرده تو برو بشین سر جات بچه سوسول بی عار 

از دستشویی اومدم بیرون و دیدم یه یارو وایساده در خونه و سپهر و پندار دارن با هم تعارف می کنن آخرش هم پندار حساب کرد و هر دوشون اومدن تو ...حالا وقت عملی کردن نقشه بود ...رفتم طرفشو و غذا ها رو گرفتم و گفتم:

من- من میکشم توی بشقاب
چند تا ظرف با خودمون آورده بودیم ...آریانا هم اومد و گفت که کمکم می کنه ...با خودم فکر کردم که چه کاری حال آدم رو به هم میزنه ؟؟..می دونم که یا میمیره یا میره کما ولی چاره ای ندارم.. چهار تارشته از موهای بلندم رو که تا کمرم میرسید و کندم و انداختم تو برنجش ...قشنگ که همش زدم و جوجه ها رو گذاشتم کنارش ...مال اون و ترانه رو بردم بیرون ...می دونستم آریانا هم برای آراد نقشه داره ...بشقاب هارو که تحویل دادم باز برگشتم توی آشپزخونه که ...
آریانا

تا مهدیس رفت بیرون هر چی فلفل و نمک بود رو خالی کردم توی بشقاب و مال اون و پندار رو برداشتم و خواستم برم بیرون که با مهدیس برخورد کردم :
من- مهی داری میایی اون بشقاب منو هم بیار 
و زود اومدم بیرون ...از زور هیجان دستام میلرزید ...اومدم به آراد بشقاب رو بدم که...که یادم رفت تو کدوم گند زدم ...ؤاد دستش رو بلند کردم که من دستم رو کشیدم عقب ...با تعجب سرش رو آورد بالا و با تعجب نگام کرد ...آب دهنم رو با صدا قورت دادم ...تو دلم یه قول هو الله خوندم و یکی از ظرف هارو شانسی دادم بهش ...تشکر زیر لبی کرد و منم همونطور جوابش رو دادم و اون یکی بشقاب رو به پندار دادم ...مهدیس اومد و نشست کنارم ...ترانه زیرمون یه زیر انداز پهن کرده بود ...سپهر زود تر از همه شروع کرد به خوردن:
سپهر – من که خیلی گشنمه 
آراد هم شروع کرد و اولین لقمه رو گذاشت تو دهنش ...ولی ...ولی با قورت دادنش هیچ تغییری تو صورتش بوجود نیومد ...خاک دو عالم بر فرق سرم پس بشقاب رو به پندار دادم ... خواستم بلند شم و بشقاب رو ازش بگیرم که دیگه دیر شده بود اون اولین قاشق رو خورده بود و قیافش هر لحظه سرخ تر می شد ...با سرعت نور رفت طرف دستشویی ...یعنی خاک دو عالم تو سر گیجم کنن ...ترانه گفت:
ترانه- چی شد؟؟؟
مهدیس –نمی دونم 
سپهر داشت لقمشو می جوید که یه دفعه دستش رفت طرف دهنش ... خدا بخیر کنه ....دستش رو برد توی دهنش و یه موی خیلی بلند از توی دهنش کشید بیرون که هر چی میکشیدش تموم نمی شد ...از رنگ خاصش می شد تشخیص داد که مال مهدیسه ... اونم در حالی که عق می زد به طرف دستشویی طبقه ی بالا رفت ...آراد قاشقش رو که وسط راه مونده بود تو بشقاب گذاشت و گفت:
آراد- منم سیر شدم...دیگه فکر نکنم این خونه دستشویی دیگه ای داشته باشه 
هر سه تامون یه نگا به هم انداختیم و ریز خندیدیم ...بیچاره می ترسید توی غذای اونم چیزی ریخته باشیم ...البته اگه گیج بازی من نبود اون الان باید جای پندار توی دستشویی می بود ...با برگشتنشون پندار تقریبا نعره کشید:
پندار- کی این کار رو کرده...
قیافش سرخ شده بود ... همگی لال شده بودیم و حرفی نمی زدیم ...آخرش هم پندار از نگاه کردن ما خسته شد و با سرعت رفت طبقه ی دوم ...من گفتم:
من- خوب دیگه بچه ها فکر کنم به اندازه ی کافی سیر شدیم 
و بلند شدم و به طرف رنگ ها رفتم و دوباره مشغول شدم ترانه هم بلند شد تا ظرف هارو جمع کنه ...پسرا هم تکونی به خودشون دادن ...خوشبختانه دیگه کسی حال اذیت کردن دیگری رو نداشت و همه کار خودشون رو میکردن ...
بدنم میکشید...چشمام رو مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم ...وایی ساعت ده شب بود ...نگاهی به اطراف انداختم ...سپهر در حالی که ظرف خالی رنگ رو گرفته بود دستش گوشه ی دیوار خوابش برده بود ...آراد مدام چرت میزد ...مهدیس روی زیر انداز خودش رو جمع کرده بود و تو خواب ناز بود ...از ترانه و پندار خبری نبود ...به طرف موبایلم رفتم و شماره ی رستوران همیشگی رو گرفتم ...شماره اشتراک رو دادم و خودم یه گوشه نشستم ...از صدقه سری خواب های طولانیم می تونستم مدت زیادی رو بیدار بمونم ...همونطور به آراد نگاه کردم ...به حیوا حق می دادم دوسش داشته باشه ...هیکلی معرکه با چشم ها و مو هایی فوق العاده ...نمی دونم چرا دیگه از اون غرور لعنتیم سراغی نبود نمی گم محو شده بود نه ...ولی دیگه اونقدر مغرور نبودم که کسی جرعت نکنه بیاد طرفم ...این صدا چیه ؟؟...داشتن درو از جا میکندن ...زود بلند شدم و آهسته به طوری که بقیه بیدار نشن رفتم توی حیاط ..
به نزدیک در که رسیدم پرسیدم:

من-کیه؟؟؟

-از رستوران ...اومدم ...غذاهاتون رو آوردم 

درو باز کردم...یه پسر جون و زیبا پشت در بود ...پیتزا ها رو از دستش گرفتم و گفتم :

من- چقدر شد؟؟

نگاهی بهم انداخت ...منم با چشمای اغواگرم توی چشماش زل زدم :

پسره- شما مهمون ما باش...

خندم گرفته بود ...یه لبخند زدم و خواستم بگم برو گم شو بچه فکلی که ...صدای آراد تنم رو لرزوند:

آراد_میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟؟

صداش پر از خشم بود و میلرزید ...شایدم من اینجوری حس می کردم ...برگشتم و من من کردم:

من- اومدم ...اومدم پیتزا ها رو بگیرم 

پسره باز زر زد:

پسره- شوهرته !!

و آدامسشو خیلی بد جوید و نگاهی به هیکلم انداخت که مو به تنم راست شد ...بی شعور هیز....آراد بهش حمله کرد که خودمو انداختم جلوش و سینه اشو هل دادم عقب ...داد زد:

آراد- گمشو وگرنه اون صورتتو با مشتام خورد می کنم 

یه پوزخند زد ...که آراد آتیش گرفت و منو کنار زد و یه کله بهش زد ...پسره افتاد روی زمین و آراد نشست روش و یقش رو کشید :

آراد- به نفعت بود که بری 

بازوش رو گرفتم و در حالی که سعی می کردم تن صدام رو پایین نگه دارم گفتم:

من- خواهش می کنم ولش کن...

یه نگاه به چشمام انداخت و چشماشو بست ...یه خورده روی هم فشارشون داد و آخرش یقه ی پسره رو ول کرد و بلند شد ..انگشتش رو به نشونه ی تهدید گرفت طرفش:

آراد- به ریس رستوران میگم که از این به بعد کارگر های بهتری استخدام کنه 

پسره با ترس نگاهش کرد و اونم بی توجه رفت تو ولی من هنوز وایساده بودم و با تعجب پسره رو نگا می کردم ...آراد تند رفته بود ...یه دفعه دستم کشیده شد و آراد داد زد:

آراد- به چی نگا می کنی ؟؟...

و منو کشید تو و درو کوبید به هم ...دیگه نمی تونستم صدام رو پایین نگه دارم صبر هم حدی داره ...تقریبا بلند گفتم:

من- معلوم هس داری چه غلتی می کنی ؟؟؟

با خشم برگشت طرفمو گفت:

آراد- الان میفهمی 

و منو انداخت روی کولش ...روی شونه اش زدم و گفتم:

من-هی داری چی کار می کنی ...منو بزار پایین 
ولی اصلا گوش نداد ...اگه بقیه بلند می شدن و ما رو تو این وضع می دیدن با خودشون چی فکر می کردن ...ترجیح دادم ساکت باشم
...رفت زیر یکی از درخت ها و منو گذاشت پایین ...با عصبانیت بهش پرخاش کردم:

من- تو یه احمقی ...به چه جرعتی این کار رو کردی...

با عصبانیت گلومو گرفت و روی درخت فشار داد ...نفسم دیگه بالا نمیومد ...دستم رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم تا از گلوم جداش کنم ولی بی فایده بود ...دوباره داشت از حرص دندون هاشو روی هم فشار می داد:

آراد- معلوم هس چه غلتی می کنی ....خیلی ازش خوشت اومده بود که وایساده بودی نگاش ...هان ...چیه جواب بده دیگه؟؟؟...

معنی این کاراش چی بود ؟؟؟...دیگه داشت زیاده روی می کرد:

من- هر ک...اری ...دل...م ...ب...خواد ...می ...کنم ...

گلوم رو ول کرد ...بعد از کمی سرفه گفتم:

من- و تو هم نه می تونی تو کارام دخالت کنی نه می تونی هیچ غلتی بکنی...

یه دفعه سرم رو با دستاش گرفت و لباش رو چسبوند رو لبای من ...یه حس ناشناخته بهم دست داد ...هیچ کس تا حالا منو نبوسیده بود ...اولین بوسه ی من رو آراد بهم داد ....



***



آراد



لباش مدام جلوم تکون می خورد ...از طرفی با حرفاش روی مخم مته می ذاشت ...کنترلم رو از دست دادم و لبام رو گذاشتم رو لباش ...حتی خودم هم از کارم سر در نیاوردم ...سعی کرد خودش رو ازم دور کنه ولی من طعم این لبا رو با دنیا عوض نمی کردم ...با ولع لباش رو بوسیدم ...بالاخره تلاش هاش جواب داد و لباش آزاد شد ...با چشم هایی عصبانی نگام کرد و آخرش یه سیلی خوابوند تو گوشم ...چشماش پر از اشک شد و بعدش با سرعت رفت طرف خونه ...معلوم بود اولین بوسش بود ...دیگه حسم رو کامل درک کرده بودم ...من دیوانه وار آریانا رو می پرستیدم ...وقتی اون پسره اونجوری نگاهش کرد دوست داشتم با تریلی از روش رد شم ...طعم لباش زیر دندونم رفته بود و من هیچ وقت با چیز های کم قانع نمی شدم ...چشمامو بستم و با یاد آوری اون لحظه لبخندی زدم ...رفتم داخل و دیدم آریانا همه رو بیدار کرده و دارن غذا می خورن ...وسط پندار و سپهر نشستم ...پندار با شک یه نگا به غذاش می کرد و یه نگا به دخترا ...سپهر هم با غذاش بازی می کرد...آروم در گوش سپهر گفتم:

من- آبرو هر چی مرده بردی ...آخه یه مو هم ترس داره 

سپهر- ببند در گاله رو 

خندیدم و به طرف پندار برگشتم ...آروم در گوشش گفتم:

من- مشکلیه آق دکتر؟؟؟...تو که پیتزا دوست داشتی !!

و بدجنسانه خندیدم ...اخماشو تو هم کرد :

پندار-به نفعته سر به سرم نزاری 

دوباره خندیدم و به طرف دخترا که ریز ریز می خندیدن برگشتم ...دستم رو کنار سرم تکون دادم که یعنی اینا دیونن ...اونا هم تصدیق کردن ولی آریانا اصلا نگام نکرد ...دپرس شدم و با ناراحتی غذام رو تموم کردم پندار و سپهر هم که اصلا به غذاشون دست نزدن ...بعد از غذا من و سپهر رفتیم خونه تا بالش و پتو بیاریم چون باید فردا کار خونه رو تموم می کردیم ...ما پایین خوابیدیم و دخترا بالا..

درحالی که دستامو زدم زیر سرم پرسیدم:

من- یه سوال بپرسم؟؟

پندار که ساعش رو گذاشته بود روی چشماش گفت:

پندار- بنال 

من- تا کی می خواییم این بازی رو ادامه بدیم ؟؟؟

سپهر که تا اون موقع بهش دید نداشتم تو جا نیم خیز شد و گفت:

سپهر- وقتی به نبود مامانم فکر می کنم آتیش می گیرم ...

تو چشماش برق اشک رو دیدم ...دوباره توی جاش ولو شد و آهی کشید که تار و پود بدنم رو لرزوند ...پندار هم ادامه داد:

پندار-تا انتقاممون رو نگیریم دست نمی کشیم 

می دونستم از ته قلبش نمی گه ...حرفاش با هم ضد و نقیص بود ....منم وقتی به آرمین فکر می کردم دوست داشتم کسی که اون کارو باهاش کرد بکشم ...ولی از طرفی آریانا رو عاشقانه می پرستیدم
ترانه



آروم چشمامو باز کردم ...نگاهی به سقف انداختم و به یاد آوردم کجام....من تو خونه ایم که قراره با پندار توش زندگی کنیم...کمی فکر کردم ...من دارم چی کار می کنم ...پندار فقط می خواد زجرم بده ...من نمی تونم هستی رو کنارش ببینم ...منم نمی تونم اینطوری دووم بیارم ...از رخت خواب بلند شدم و رفتم پایین تا باهاش حرف بزنم ...

وسط آراد و سپهر خوابیده بود ...بازوش رو گرفتم و تکون دادم :

من- پندار ...پنداربلند شو ...

آروم تکون خورد و با دیدن من با ترس تو جاش نیم خیز شد و گفت:

پندار- چی شده ؟؟؟ 

من- بلند شو بریم نون بگیریم ...بالاخره بچه ها به خاطر ما به خودشون این همه زحمت می دن ...وظیفه ی ماست که براشون غذا بگیرم 

پندار- الان بلند می شم تو برو لباساتو عوض کن 

چشماش به زور باز می شد ...نون گرفتن یه بهونه بود تا باهاش حرف بزنم ...سریع آماده شدم و اومدم پایین ...جلوی در منتظر بود ...با هم از خونه بیرون اومدیم ....همونطور که از کوچه های پیچ در پیچ و خلوت می گذشتیم آروم گفتم:

من-پندار

پندار- هوم ...

من-میشه یه چیزی ازت بخوام ...

به چشمام نگا کرد و گفت:

پندار- بگو 

من- راستش می خوام که طلاقم بدی ...ببین تو که هستی رو دوست داری دیگه واسه چیته با من زندگی کنی ...

پرید وسط حرفم و گفت:

پندار-یه بار ه بار دیگه هم بهت گفتم من برای این که با جنابعالی ازدواج کنم به پدر و مادرم گفتم من عاشقتم و نمی تونم یه ماهه طلاقت بدم ...نگران هستی هم نباش مطمئنم اینقدر دوسم داره که منتظم بمونه 

دلم گرف ولی حرفی نزدم ...



***



دیروز کار رنگ تموم شد و حالا با پسرا اومدیم برای خرید وسایل خونه ...پندار مدام باهام لج می کنه و من هر رنگی رو انتخاب می کنم درست برعکسش رو انتخاب می کنه ...دیگه داره طاقتم سر میاد ...بابام پول جهیزیه رو به حسابم ریخته ...الان هم بالای دو تا تخت خواب وایسادیم ...پندار اونور و من اینور:

پندار- من تخت مشکی می خوام ...

من- نخودی رو باید بخریم 

پندار- اصلا تو چی کار به تخت خواب من داری ...برو تخت خواب خودت رو انتخاب کن ...

من- بابا به رنگ دیوار ها نمیاد کی می خوایی اینو بفهمی ...

پندار- من اینو می خوام ...

من- ببین من قراره جهیزیه بیارم پس من می خرمش 

و رفتم و از صاحب مغازه خواستم تا تخت هایی که خواستم رو بفرسته در خونه ...دیگه به حرف های پندار گوش نمیدم ...با کمک آریانا و مهدیس وسایل خونه رو هم خریدیم و پسرا مثل بادیگارد مدام پشت سرمون بودن ...
قهوه ها رو ریختم و رفتم توی پذیرایی ...یه دست مبل راحتی قهوه ای و کرمی با میز بزرگ قهوه ای ...آویز های سفید و بلوری که از بالای سقف تا کف زده بودم خیلی زیبا شده بودن کنار دو تا پله ای که پذیرایی رو جدا می کرد نصبشون کرده بودم .پرده رو کنار زدم و رفتم طرف بچه ها که روی مبل های سلطنتی نشسته بودن رفتم ...صدای اعتراض آریانا اومد:

آریانا-یعنی چی که بهترین آشپز های دنیا مردن زنا خیلی خوب تر از مردا آشپزی می کنن...

و برگشت طرف مهدیس که کنارش نشسته بود و گفت:

آریانا-مگه نه؟؟

مهدیس سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد ...پندار با دیدنم بلند شد و اومد و سینی رو ازم گرفت ...آراد در حالی که سیبش رو پوست می کند و یکی از پاهاش رو می انداخت روی اون یکی گفت:

آراد-بله آریانا خانوم شما هر چی هم زور بزنی از مردا کم میاری 

آریانا آتیشی شد و گفت:

آریانا-کی گفته ...من از خیلی از مردا بهترم یه نمونهی بارزش از توی بی عرضه خیلی بهترم 

سپهر بلند خندید و آراد از حرف آریانا از جویدن سیب وایساد ...با یه سرفه ی مصلحتی گفتم:

من- خوب حالا الان چه وقته این بحث هاست ...

آریانا چشمی برای آراد قر داد و بلند شد:

آریانا- خوب دیگه بلند شید بریم ...

من-کجا ؟؟...تازه قهوه آوردم ..

آریانا-انتظار نداری که با این لباس های کثیف بشینم و با خیال راحت قهوه بخورم 

راست می گفت چند ساعت پیش کار خونه تموم شده بود ...با این حرفش پسرا هم بلند شدن ...همگی از خونه اومدیم بیرون و ما از پسرا خداحافظی کردیم و پندار لحظه ی آخر یاد آوری کرد که ردا میاد دنبالم و وسایلم رو جمع کنم ...وقتی رسیدیم به آپارتمان با دیدن کارگرا که داشتن اسباب جا به جا می کردن جا خوردیم آریانا اول از همه گفت:

آریانا-این جا چه خبره ؟؟؟

مهدیس پیاده شد و به سمتشون رفت....
مهدیس



با تعجب رفتم از یکیشون که داشت چند تا اسباب رو بالا می برد پرسیدم:

من-آقا ببخشید؟؟

پسره برگشت و زل زد تو چشمام ...چه خوشگله ...عجب هیکلی داره ...بدز چشماتو مهدیس خره ...سرم رو بردم بالا و توی چشماش نگا کردم:

من-اینجا چه خبره؟؟؟

با لبخند گفت:

پسره- ما یعنی من و دوستام از این به بعد اینجا زندگی می کنیم 

خواستم ازش تشکر کنم که یه پسره در حالی که میومد سمتمون صداش زد:

پسره-مهراد ..چی کار می کنی؟؟؟

خیلی شبیه خودش بود ...فکر کنم بردادر دو قلوش بود ...ولی شباهتشون جوری بود که می تونستی تشخیصشون بدی ...مهراد برگشت وگفت:

مهراد-بیا اینجا مهرداد 

مهرداد اومد و یه نگا از به من انداخت و گفت:

مهرداد-امری داشتید؟؟؟

چه باشخصیت ...صدای ترانه از پشتم اومد:

ترانه-شما قراره همسایه ما بشید؟؟؟

مهراد –با اجازه شما 

آریانا-کدوم طبقه ؟؟؟

مهراد-سوم ...

دو تا پسر دیگه هم اومدن پیشمون که مهرداد معرفیشون کرد:

مهرداد-این پسر چشم رنگیه میلاده و اون یکی سیاوشه یه رفیق دیگه هم داریم که بعدا میاد 

هر دو اظهار خوشبختی کردن ...مهرداد که انگار یه چیز سنگین توی دستش بود گفت:

مهرداد-شما خودتون رو معرفی نمی کنید؟؟

من-البته ...من مهدیسم و اینا دو تا هم ترانه و آریانا 

اگه اینقدر با شخصیت نبودن امکان نداشت خودمون رو معرفی کنیم معلوم بود با جنبه هستن...مهرداد که انگار دیگه طاقت نداشت گفت:

مهرداد- از دیدنتون خوش حال شدیم خانوما ...امیدواریم همسایه های خوبی برای هم دیگه باشیم ...

من-همچنین

و با ترانه و آریانا به آپارتمانمون رفتیم ....شالم رو از سرم باز کردم که صدای آیفون بلند شد ...یعنی کی بود ؟؟؟...ترانه از آشزخونه داد زد:

ترانه-مهدیس اون درو باز کن ....

من-باشه ....

آیفون رو برداشتم :

من-کیه؟؟؟؟

فقط صدای به هم خوردن اسباب ها میومد ...اینبار بلند تر داد زدم:

من-کیه؟؟؟

یه صدای ضعیف اومد:

-یه لحظه میایی پایین 
انگار او.ن صدا توی اون همه شلوغی گم شده بود ....شالم رو انداختم سرم و رفتم پایین 
....در باز بود و پسرا مدام وسایل می بردن داخل ...رفتم و نگاهی به بیرون انداختم که سپهر رو دیدم که دستش رو زده به بغلش و به فراری آبیش تکیه داده ...به طرفش رفتم:

من-سلام ...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟

سپهر- اینجا چه خبره ؟؟؟

من-سوال من جواب نداشت...

سپهر-کتابت دست من مونده بود یادم رفت بهت بدمش ...نگفتی اینجا چه خبره؟؟؟

من-مگه نمی بینی ...همسایه های جدیدا

جوری که می خواست نشون بده اصلا براش مهم نیس گفت:

سپهر-حالا کیا هستن؟؟

برای این که ضایع شه گفتم:

من-مگه مهمه؟؟؟

سپهر-مهم که ....

می خواست بگه مهم نیست اما جنبه ی فضولیش قوی تر بود :

سپهر-خوب آره مهمه ...حالا بگو چه کارن؟؟؟

خندیدم و گفتم:

من-چندتا دانشجوی سال آخرن

عینک آفتابیش رو گذاشت روی مو هاش و گفت:

سپهر-پسرن یا دختر؟؟؟

من-دیگه داری زیادی سوال می کنی ...

با حالت کاملا جدی و خشنی گفت:

سپهر-جوابمو بده ...

با اخم جواب دادم:

من-پسرن ...

دستش رو از بغلش برداشت و جلوم وایساد :

سپهر-چند نفرن؟؟؟

من-پنج نفر ...چطور مگه؟؟؟

سپهر-به جز شما چند تا خانواده ی دیگه اینجا زندگی می کنن؟؟؟

من-سپهر چرا عین بازجو هاسوال پیچم می کنی ؟؟؟...واحد رو به روییمون خالیه ...طبقه ی پایین هم یه زوج جون زندگی می کنن ...سوم هم سه تا واحد داره که یکیش خالی و تو اون یکی یه پیرزن و پیرمرد زندگی می کنن یه واحدش هم قراره اینا بشینن 

با عصبانیت تقریبا داد زد:

سپهر-اینا دارن اسباب کشی می کنن و شما کاری نمی کنید؟؟؟

من-اوا ...چرا داد می زنی؟؟...چی کار باید بکنیم ...آقای حجتی این واحد رو به پسرا فروختن 

سپهر-چه می دونم برید یه آپارتمان دیگه بخرید ...هر کاری می کنید اینجا نمونید؟؟؟

من-ببخشید ولی میشه بپرسم چرا؟؟؟

سپهر-چون پنج تا پسر مجرد با سه تا دختر مجرد تو یه آپارتمان وجهه ی خوبی نداره ...

من-آخه اینا خیلی باشخصیتن ...به قیافشون نمی خوره که پسرای بدی باشن 

کلافه دستی توی موهاش کشید و در حالی که به طرف در می رفت گفت:

سپهر-من براتون دنبال خونه می گردم...
تا خواستم اعتراض کنم گاز داد و رفت ...پسره ی کله شق...پوفی کردم و خواستم برم تو که مهرداد صدام زد
مهرداد-مهدیس خانوم؟؟.

برگشتم و با یه لبخند گفتم:

من-با من بودید؟؟

الان مزه میداد بهم بگه پ نه پ با پسر عمم بودم آخه جدیدا مهدیس یه اسم پسرونه شده .... با یه لبخندگفت:

مهرداد-بله با شما بودم ...می خواستم ببینم توی خونتون چایی یا شربتی دارید برای بچه ها بیارید واقعا شرمندم ولی وضع ما رو که می بینید و ....

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

من-شما نگران نباشید من براتون میارم ...

لبخند دلگرم کننده ای زد و تشکر کرد منم خواستم برم بالا که با صدای مهراد مجبور شدم برگردم:

مهراد-مهدیس خانوم؟؟؟

برگشتم:

من-با من بودید ؟؟؟

پ نه پ با عمه مهدیس نداشته اش بود ...لبخندی زد و گفت:

مهراد-بله راستش ...راستش ...

از حرفی که می خواست بزنه معذب بود :

من-راحت باشید آقا مهراد 

مهراد-راستش وضع ما رو که می بینید ...بچه ها هم خسته شدن می خواستم ببینم می تونید یه چایی برای ما بیارید ...می دونم خیلی پروم که دارم اینو می گم ولی ....

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

من-این چه حرفیه ...تشریف بیارید بالا ...منتظرتونیم ...

مهراد-واقعا ممنون پس ما تا ده دقیقه ی دیگه بالاییم 

ای وای خاک عالم به سرم ...یه تعارف زدم چه گرفت؟؟...اگه زن فضول آقای زاهدی ببینه اینا اومدن خونه ی ما آبرو برامون تو در و همسایه نمی ذاره ...قیافم اونجا دیدن داشت ...با یه باشه منتظرتونیم حمله کردم طرف آسانسور ...خودم رو انداختم تو واحدمون و رو به ترانه و آریانا گفتم:

من-بچه ها بدبخت شدیم الان اینا میان بالا 

ترانه-کیا میان بالا ...دختر نفس بکش بعد حرف بزن...

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

من-پسرا گفتن چند تا چایی برامون بیار ...منم گفتم تشریف بیارید بالا اینا هم سفت چسبیدن که الان میاییم ...

آریانا-بدبخت شدیم الان زن زاهدی اینا رو اینجا ببینه آبرومون رو میبره 

من-منم دقیقا به همین فکر می کردم ...

ترانه-کاریه که شده فقط مهدیس خانوم اجالتا دیگه کسی رو حتی به عنوان تعارف دعوت نکن خونه 

بعد داد زد:

ترانه-مخصوصا چهار تا پسر جون رو ...
و با عصبانیت به طرف آشپزخونه رفت ...آریانا هم رفت کمکش ...زنگ آپارتمان رو زدن ...باز کردم و اونا هم یک یکی اومدن داخل 



:: موضوعات مرتبط: دختران زمینی پسران آسمانی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: